نه سال از مرگ نابهنگامش میگذرد *
منصور حکمت که بود؟
على جوادى

دوست دارم قبل از شروع صحبتهایم خاطره ای را با شما در ميان بگذارم. به هر حال تاريخ اين طور شکل گرفت که بخشى از دوران پايانی زندگی منصور حکمت در منزل ما گذشت. اما قبل از اينکه برود در گفتگويی تلخ به من گفت که "علی من اينجا نمی ميرم. به تو اين قول را ميدهم. اينجا اين اتفاق نمی افتد." من در آن زمان درک نميکردم که اين چه حرفی است نادر ميزند؟ چرا؟ در شوخی های دوستانه گاهی با تندی و گاهی بعضا با "تمسخر" ميگفتم که اين چه حرفی است که ميزنی؟ اما زمانی که رفت، بعد از اينکه اتاقی که در آن اقامت داشت خالی شد فهميدم که چه اتفافی افتاده است. تازه فهميدم که چرا من ديگر نميتوانم به آن اتاق بروم. فهميدم که چرا ميگفت اگر من اينجا بميرم تو ديگر نميتوانی در اين منزل زندگی کنی. و وقتيکه من آن اتاق را خالی کردم همه چيزش را خالی کردم. تمام متعلقات اتاق را خالی کردم. بعد از آن ديگر کمتر قدرت و يا بهتر بگويم جرئت پيدا ميکردم که به آن اتاق پا بگذارم. تصوير اتاق ديگر برايم عوض شده بود. ديگر دخترم نبود که ساکن قبلی آن اتاق بود. که ميز تحصليش را در گوشه ای داشت و تخت خوابش را در گوشه ای ديگر. خاطره و تصوير ديگری حاکم بر فضای اتاق بود. تخت بيمارستان بود. منصور حکمت بود در دوران پايانی زندگی و در جدال با سرطان. و بعد اين نکته که يک خلاء، يک کمبود، يک گمشده، يک حفره آنجا وجود دارد. و هر وقت که به ياد منصور حکمت می افتم به آن اتاق ميروم. به آن فضا ميروم. به دور و بر نگاه ميکنم. گويی چيزی را گم کرده ای، گم شده ای که پيدايش نميکنی. ميدانی کجاست اما پيدايش نمی کنی. هر چقدر بيشتر ميگردی پيدايش نميکنی .

اما منصور حکمت که بود؟ زمانيکه به اين تم فکر ميکردم، احساس ميکردم که بايد ازش فاصله بگيرم تا بتوانم بگويم نادر که بود. برای اينکه هر چه نزديک تر ميشويد ابعاد کوچک تری از يک واقعيت بزرگتر را می بينيد. و فقط بايد فاصله بگيريد تا بتوانيد تمام بعد را ببينيد. بايد برويد عقب تر تا امکان پيدا بکنيد همه تصوير را ببينيد. راجع به آن فکر کنيد. بخوانيدش. به تاريخ برگرديد. به اين مجموعه برگرديد تا بتوانيد حق مطلب را ادا کنيد. تا بتوانيد بگوئيد که نادر که بود؟ و اين سئوال را بايد به تاريخ جواب دهيد که منصور حکمت که بود؟

منصور حکمت رفيقی نبود که با هم شوخی ميکرديم. در جلساتش شرکت ميکرديم. به سخنرانی هايش گوش ميکرديم و به هيجان می آمديم. منصور حکمت بيشتر از هر چيز و يا قبل از هر چيز زمانی که تاريخ به او نگاه ميکند، به تلاشش به تاثيرش به ثمره تلاشهايش نگاه ميکند، اين تاريخ چيز ديگری را به ما ميگويد. ميگويد که منصور حکمت فشرده ای از يک تاريخ است. فشرده ای از يک جنبش است. اما به چه معنا؟ در تاريخ دورانهایی وجود دارند، و در اين دورانها چهره هايی وجود دارند که اين چهره ها فشرده اين تاريخ ميشوند. خلاصه و بيان خود اين تاريخ ميشوند. چکيده خود تاريخ ميشوند. گويا تاريخ و شخص در هم تنيده ميشوند. در هم ادغام ميشوند. گويا از هم انفکاک ناپذيرند. نميتوانيد اين تاريخ و اين شخص را از هم جدا کنيد. نميتوانيد بگوييد که خصوصيات اين جنبش در اين فرد نيست. و يا اينکه خصوصيات اين فرد در اين جنبش نيست. گويا آن فرد يک بيان فشرده شده، نمونه وار از تاريخ زمان خودش و بيان خلاصه جنبش اجتماعی معينی در زمان خودش است. در تاريخ کمتر دورانهايی را پيدا ميکنيد و در دورانها شخصيتهايی که بيان فشرده تاريخ ميشوند. اين چنين عجين ميشوند با کل آن تاريخ و زمانيکه به او نگاه ميکنيد گويا خود تاريخ در جلو چشمانتان مجسم ميشود. گويا در او آينده را می بينيد .

بنظرم منصور حکمت به اعتباری برای دوران خودش "زود" بود. منصور حکمت مانند آن نوابغی بود که در دوران زندگي خودشان به تمام اثرات و ثمراتی که وجودشان بجا گذاشت دست پيدا نکردند. شاهد تمامی ثمرات کارشان نبودند. آنکه آن دوران، آن تاريخ، آن لحظه، سهمش را، حقش را ادا نکرد، آنطوری که بايد ميکرد. واقعيت اين است که منصور حکمت متعلق به تاريخ آينده اش بود .

مارکس ميگويد انسانها تاريخ را ميسازند. اما در شرايطي که برايشان به ارث رسيده است. يعنی در انتخاب شرايط مختار نيستند. شرايط داده شده است. بنظرم برای اينکه به اين سئوال پاسخ دهيم که "منصور حکمت که بود؟" بايد به آن تاريخ رجوع کنيم. آن تاريخ را گرفت، کمی درش کنکاش کرد و ديد آن تاريخ چه بود؟ بنظرم تاريخی بود که در دوران نقطه عطف ها شايد بتوان نامش را تاريخ نقطه عطفها گذاشت. اگر تاريخ چند ده ساله را بررسی کنيم، تاريخی بود که جنبشهایی به انتهای خودشان ميرسند. جنبشهای غير کارگری، غير کمونيستی که به انتها ميرسند. اوج خودشان را از سر گذرانده بودند. دوران افول شان بود. مثل هر پديده زوال پذير ديگری که آغاز ميکند، رشد ميکند، به اوج ميرسد و بعد افول ميکند. اين جنبشها دوران افول خودشان را طی ميکردند. و اين جنبشهای اجتماعی غير کارگری بودند که به انتها، به دوران افول خودشان رسيده بودند. از جنبشهای "ضد امپرياليستی" کشورهای به اصطلاح جهان سوم گرفته تا جنبش سوسيال دمکراسی تا حتی بن بست و شکست بلوک شرق. همه اين جنبشها در يک مقطع تاريخی معين به پايان خط خود رسيده بودند. دوران تحولات "خيره کننده ای" بود. کمتر در تاريخ دورانهايی وجود دارد که جنبشهای متعددی که در زندگی و تلاش جامعه نقش داشتند در يک مقطع تاريخي معين همه با هم به يک بن بست و به يک انتها برسند. گويا تاريخ دارد از تونلی رد ميشود. تونلی که در آن وقايع فشرده ميشود و تحولات سير و شتاب فزاينده ای بخود ميگيرند. مثل اينکه يک مجرای عظيم و يک جريان عظيم را در يک لوله باريک کرده اند و می بينيد که جريان تغييرات با چه فشاری از آن طرف به بيرون سرازير ميشود. منصور حکمت در اين مقطع تاريخی قرار داشت. در اين شرايط مسير آتی معمولا نا روشن است. جهت تحولات روشن نيست. به قول خودش "اين دوره اى که توپى وسط جهان بورژوازى خورد و لجن به همه سو پرتاب شد، و عده زيادى هم پرتاب شدند، طوريکه ديگر تشخيص لجن از آن آدمها ممکن نبود، ما معلوم بود چه ميگوئيم".

و در اين شرايط می بينيد که عليرغم اين فشارها و تهاجمات مشاهده ميکنی که صفی را شکل ميدهد، سيماى جريان و افقی را ترسيم ميکند که وقتيکه به مختصاتش نگاه ميکنی گويا دارد خودش را بيان و ترسيم ميکند. اگر ميخواهی مختصات اين صف را توصيف کنی، گويا داری سيماى خودش را بيان ميکنی. نميتواني منصور حکمت را جدا از جنبش کمونيسم کارگری بطور مجزا ترسيم کنی. اگر ميخواهی انسانگرايی اين صف را توضيح دهی مثل اينکه بايد خودش را توصيف کنی. اگر ميخواهی درکش را از کمونيسم و تغييرات انسانی جامعه توضيح دهی مثل اينکه بايد رابطه خودش را با فرزندانش توضيح دهی. و همه اين خصوصيات در هم تنيده ميشود و به هم گره ميخورند. و آن قدر بهم تنيده ميشوند که خودش گويا فشرده ای از اين حرکت عظيم اجتماعی ميشود. وقتيکه نگاه ميکنی به نقش منصور حکمت و ميپرسی که مگر چکار کرد اين بشر در تاريخ؟ پنجاه و چند سال عمر کرد و رفت. بيست سالش که نميدانست که دارد چه کار ميکند؟! بايد جواب داد اما ٣٠ سالش را ميدانست که چه ميخواهد و دارد چکار ميکند و مشغول چه کاری است. و در اين ٣٠ سال چيزی از خودش بجا گذاشت که تاريخ شکست نخوردگان را شکل داد .

منصور حکمت، "نه" به شرايط داده شده زمان خودش بود. بر خلاف ادعای "فاتحين" دوران خودش که ميگفتند هر تلاشی برای بهبود و ترقی و پيشرفت تمام شود. و ميگفتند خفه شويد و اين سرنوشت را بپذيريد. ادعا نداشته باشيد، آمال و آرزو نداشته باشيد. بی ثمر است. مبارزه برای زندگی تمام شده است. همين است که هست. يا بسوزيد يا بسازيد. اين پيام بورژوازی زمان منصور حکمت بود. اما منصور حکمت قبول نکرد. نپذيرفت. به اين شرايط نه گفت. نه خودش را بيان کرد. پاسخ اش يک ضرورت بود. با قدرت اين نه را بيان کرد. شفاف بيان کرد. گوشه ها و تکه هايی از اين ضرورت تاريخی را بيان نکرد. تماميتش را بيان کرد. بنظرم وقتيکه بر ميگرديد و نگاه ميکنيد و منصور حکمت را ورق ميزنيد، می بينيد که تماميت تعرض به اين وضعيت ضد انسانی را و به هر چيزی که انسانی نيست را بيان ميکند. يک رگه فکری را شکل ميدهد. به حرکت عظيمی از تاريخ شکل و افق ميدهد. رگه ای در سوسياليسم که انسانگرايی اساسش است. نگاه ميکنيد، می بينيد که بنيانهای جامعه موجود را نمی پذيرد. جامعه ای که شرايط و ابزار تامين نيازهای زندگی و معاش انسانها را به گروگان گرفته است. و تنها زمانيکه که سودشان تامين شد، اين ابزارها را به کار می اندازند و هر وقت که سودی توليد نشد از کار می اندازند. مالکيت خصوصی بر ابزار معاش و توليد مايحتاج زندگي مردم را قبول نميکند. به سوسياليسم اش نگاه ميکنيد، متوجه ميشويد که سوسياليسم اش متعلق به دنيای آينده های دور دست نيست. پيوند عجيب و جدا ناپذيری با حرکت جاری و روزمره تاريخ دارد. هم اصلاحات و بهبود روزمره را ميخواهد هم تغيير بنيادی جامعه را. در عين حال که برای هر ذره بهبودی تلاش ميکند، در همان حال دارد سيما و افق تغييراتی را ترسيم ميکند که مستلزم دگرگون کردن کل بنيادهای اقتصادی و اجتماعی جامعه است. حزبيتش را بيان ميکند. انترناسيوناليست بودنش را در دنيايی که بعضا اسير خرافات ناسيوناليستی و ضد بشری شده است، بيان ميکند. انترناسيوناليست بودنش را که نگاه ميکنی متوجه ميشوی که از تئوری استنتاج نشده است. انسان است. کليت و تماميت انسان است. انسانی که در هر گوشه ای زندگی ميکند. هر شکل و شمايل و زبانی که داشته باشد. و به اين اعتبار اگر بخواهيد بگوئيد که منصور حکمت که بود؟ بنظرم بايد بگوييد که يک نياز بود. نيازی بود که پاسخ داده شد. نياز و ضرورتی بود که در دوران پر پيچ و تحول تاريخ پاسخ داده شد .

و اگر بپرسيد که اهميتش چه بود؟ بايد بگوئيم که کمونيسم قبل از منصور حکمت چه بود. به قول خودش کيسه بوکس بود که ميزدنش. کيسه بوکسی بود که فقط ميخورد. کيسه بوکسی بود که آدمهايش بايد سر خودشان را قايم ميکردند. به گوشه ای ميرفتند که بگويند ما نيستيم. ما نبوديم. سرشان را قايم ميکردند از اينکه ضربات بيشتری نخورند. سرشان را در زانوشان ميگرفتند که صدمه بيشتری نبينند. يک کيسه بوکس بود. به قول خودش بهشان ميگفتند که ميهن را دوست نداری، ناسيوناليسم و عقب مانده ترين تعلقات ضد انسانی را وارد دستگاه فکری خودشان ميکردند. بهشان ميگفتند که دمکرات نيستی؟ دمکراسی و پارلمان و بازار آزاد و رقابت سرمايه را وارد سيستم فکری خودشان ميکردند. بهشان ميگفتند که به نقش مذهب کم اهميت ميدهيد به يکباره "الهيات رهايبخش" را پيدا ميکردند. اين ويژگی ها و گوشه ای از کمونيسم قبل از منصور حکمت بود. بعد به کمونيسم بعد از منصور حکمت نگاه ميکنيد. می بينيد که تمام ابعادش تراشيده شده است. شفاف است. بعدهايش برايتان روشن است. زير نور قرارش دهيد هر بعدش به تنهايی ميدرخشد. منصور حکمت آنطور که آذر ماجدی ميگويد کار سياسی را ساده کرد. به نظرم به اين اعتبار کار سياسی را ساده کرد که توانست اين افق و اين چشم انداز را به روشنی در مقابل همگان قرار دهد. به اين اعتبار با بررسی کمونيسم قبل از منصور حکمت و کمونيسم بعد از منصور حکمت به جايگاه منصور حکمت در تاريخ پی ميبريد. به همين اعتبار فکر ميکنم که "حکمتيسم" بمثابه يک رگه فکری و اجتماعی در تاريخ تحولات معاصر بشری جايگاه معين و غير قابل انکاری دارد. حکمتيسم بمثابه يک رگه فکری بايد تبيين بشود. در مقايسه با ساير رگه های فکری در کمونيسم بايد بيان بشود. بايد جنبه ها و جلوه های متعددش شناخته شود و خود منصور حکمت در کنار ساير غولهای فکری که تلاشهای عظيمی در جنبش عظيم کمونيسم کارگری انجام داده اند، مانند مارکس و لنين قرار داده شود .

منصور حکمت را بايد با غولهای فکری جهان معاصر مقايسه کرد. نکته جالبی است. اگر به مارکس نگاه کنيد به دوران مارکس نگاه کنيد می بينيد که در دورانی بود که روی دوش غولهای فکری زمان خود ايستاده بود. روی شانه هايشان ايستاد و با قامتی بلندتر افقهای فراتری را ديد و بيان کرد. اگر لنين را ببينيد مشاهده ميکنيد که در دورانی فعاليت ميکرد که روی آوری به مارکس و جريانات راديکال چپ و انترناسيوناليست گسترده و همگانی بود. و لنين در اين شرايط يک انقلاب عظيم اجتماعی را سازمان ميدهد. اما در دوران منصور حکمت هيچکدام از اين شرايط نبود. آدمهای سياسی "کوچکی" بودند که ادعای بزرگ رسيدن به انتهای تاريخ مبارزه طبقاتي و تحولاتش را داشتند. فکر و ايده آل انسانی و مترقی را ميخواستند نابود کنند. اين به اصطلاح متفکرين زمان مدعی پيشرو بودن و ترقی بودن نداشتند. بر عکس در مقابل تاريخ تلاشهای انسانی ايستاده بود. و به همين اعتبار تنها کسی ميتوانست افقهای دور دست را ببيند که خودش قامت بلندی داشته باشد. کسی که بر روی ارتفاعات اخلاقی بلند تری ايستاده باشد تا بتواند مسير حرکت را ببيند. منصور حکمت خودش آن قامت بلند تاريخ زمان خودش بود. خلاف جريان بود. شرايط و حرکت سياسی جامعه در نقطه مقابلش قرار داشت. در دوران مارکس اين تفکر که جامعه نسبت به فرد و شرايط زندگيش مسئول است، نرم و پذيرفته شده بود. اما در دوران منصور حکمت حرکت "متفکرين" و جامعه بر عکس بود. رهايی فرد را با قرار گرفتنش در زير دست و پای رقابت سرمايه معنا ميکردند .

و اگر به تاريخ تحولات سياسی ايران نگاهی بيندازيد از گوشه ای ميتوانيد نقش و تاثير عميق کارش را ببينيد. ده سال پيش زمانيکه در رسانه ها حضور پيدا ميکرديم اولين برخورد اين بود که گويا يک موجودات به تاريخ بی ربطی را پيدا کرده اند که باید به سخره اش بگيرند. با تعجب ميپرسيدند که شما هنوز هم کمونيست هستيد؟ مثل اينکه مپيرسيدند شما ديوانه هستيد؟ دقيقا ميخواستند اين را بگويند. با اشاره و بعضا مستقيما می گفتند مگر نمی بينيد که چه اتفاقی در تاريخ افتاده است؟ الان نگاه کنيد. تصويری که الان وجود دارد را بررسی کنيد. تفاوت بسياری کرده است. همان جريانات ميگويند که اگر شما نباشيد نميشود. تشريف بياوريد. حتما بايد باشيد. مدافع دو آتيشه سرمايه و سرمايه داری الان مجبور شده که در رسانه اش بگويد که جامعه فردای ايران آزاد نيست اگر کمونيستها آزاد نباشند. اين يک تاثير کوچک حرکت جنبشی است که منصور حکمت متفکر و سازمانده اش بود. منصور حکمت ميگفت زمانيکه کمونيسم در بستر اصلی جامعه قرار ميگيرد انفجاراتی صورت ميگيرد که برای خود ما ناشناخته است. اين اتفاق دارد می افتد .

و بنظرم تازه اين اول کار است. منصور حکمت از ميان ما رفت. تعهدی نکرده بود که هميشه بماند. و ما بايد به جلو ميرفتيم. ما در حال برداشتن گامهای اول حرکتمان بعد از منصور هستيم. با آموزشهايش به جلو رفتيم. بعضا با آزمون و خطا پيش رفتيم. ولی جلو رفتيم. جنگهايی کرديم و جلو رفتيم. عليرغم مشکلات به جلو رفتيم. حزبش را عليرغم تعرض راست حفظ کرديم. پرچمش را برافراشته نگهداشتيم. منصور حکمت الان اين جاست. اين حزب منصور حکمت است. گويا خودش اين جاست. جاي ديگری نيست و دارد به تلاشهای ما نگاه ميکند به اتفاقاتي که رخ داده است. می بينی افرادی در کنار اين جريان قرار گرفته اند که به علی قسم ميخورند که منصور حکمت در کنار شماست؟! و آن حرف منصور حکمت بيادت می آيد که حزب بزرگي ميشويم که بعضی ها نميدانند لنين خوردنی است يا پوشيدنی. حزبي که مردم دردمند آن را ابزار تغيير در زندگی خودشان ميدانند. و اين اتفاق دارد رخ ميدهد. کارگری که ميگويد شما اميد و حرف دل ما هستيد. جوانی که اميدش برای آينده اين حزب است. زنی که حزب را ابزار نابودی ستمش ميداند. ايکاش بود. ايکاش بود، می ديد، ايکاش بود و ميديد که چه اتفاقی در تاريخ در شرف وقوع است. و روز که به ما ميگفت زمانيکه جامعه ايران آزاد شود، زمانيکه حکم آزادی انسان، حکم لغو اعدام، حکم برابری انسانها، حکم لغو نابرابری زن و مرد، حکم پايان ستم را جامعه اعلام کند، ميگفت که بغض گلوی انسان را خواهد فشرد. ما امروز داريم گوشه هايی از اين تحول را مشاهده ميکنيم .

در سالگرد درگذشت منصور حکمت بايد گفت که منصور حکمت اين جاست. ما بايد منصور حکمت را به تاريخ بشناسانيم. با فاصله گرفتن از شخص اش تا بتوانی شخصيت اش، و جايگاهش را به ديگران توضيح دهی. من فکر ميکنم که ما کسانی که از نزديک در کنار منصور حکمت بوديم، در کنارش مبارزه کرديم، ازش آموختيم، ما به تاريخ مديونيم. به منصور حکمت مديونيم. نه بمثابه يک دوست بلکه بمثابه انسانهايی که در يک برهه تاريخی اين امکان را داشتيم در کنارش باشيم. ازش آموختيم. ما نميتوانيم اين آموزه ها را براي خودمان نگه داريم. بايد در اختيار جامعه بشری قرار دهيم. و بشريت را مجهز به سلاحی بکنيم که او حدادی کرد .

منصور حکمت زنده است. در جنبش ما زنده است. زنده باد منصور حکمت !

 

* این نوشته بر مبنای سخنرانی در سومین سالگرد منصور حکمت تهیه شده است